معنی آب از جوش افتاده
لغت نامه دهخدا
آب افتاده. [اُ دَ / دِ] (ن مف مرکب) میوه ٔ نیم رَس. || متاعی در آب دریا یا رود تر شده و رنگ بگردانیده و زیان دیده.
آب جوش
آب جوش. [ب ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) آبی که در آن جوش یعنی بی کربنات سود و حامض طرطیر کرده و چون گوارشی آشامند. || (ترکیب وصفی، اِ مرکب) آب جوشان.
افتاده
افتاده. [اُ دَ / دِ] (ن مف /نف) عاجز. (برهان) (ناظم الاطباء). کنایه از عاجز و زبون گردیده باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری): یکی گفت چرا شب نماز نمیکنی ؟ گفت مرا فراغت نماز نیست من گرد ملکوت می گردم و هر کجا افتاده ای است دست او میگیرم یعنی کار اندرون خود می کنم. (تذکرهالاولیاء عطار). || واقعشده. (مؤید).
- کارافتاده، در کار واقعشده. آزموده:
ز کارافتاده بشنو تا بدانی.
سعدی.
|| کم رو. (فرهنگ فارسی معین). محجوب. (یادداشت مؤلف). || ساقطشده. (ناظم الاطباء). ساقط. محذوف ِ بیاض. (یادداشت مؤلف): در وسط این کتاب یکی صفحه افتاده دارد. (یادداشت مؤلف).
- افتاده داشتن، خرم در کتاب و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
|| زبون گردیده. (برهان) (ناظم الاطباء). زبون. (فرهنگ فارسی معین). بیچاره. عاجز. (یادداشت مؤلف):
چو خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
سعدی.
افتاده ٔ تو شددلم ای دوست دست گیر
در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد.
سعدی.
|| گسترده. پهن شده. انداخته شده.
- امثال:
سفره ٔ نیفتاده یک عیب دارد، افتاده هزار عیب، این کنایه است از اینکه کاری را که مرد بکمال نتواند کرد بهتر آنکه آن کار نکند. (از امثال و حکم دهخدا).
|| ضدخاسته. (مؤید). پرت شده. زمین خورده. (فرهنگ فارسی معین):
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
بمستوری خویش مغرور گشت.
سعدی.
گرفتم کزافتادگان نیستی
چو افتاده بینی چرا ایستی.
سعدی.
خبرت نیست که قومی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری.
سعدی.
صید اوفتاد و پای مسافر بگل بماند
هیچ افتدت که بر سر افتاده بگذری.
سعدی.
ره نیکمردان آزاده گیر
چه استاده ای دست افتاده گیر.
سعدی.
- بارافتاده، آنکه بارش بزمین ماند. آنکس که بار او بر مرکب بسته نشده:
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را.
سعدی.
|| متواضع. (مؤید). فروتن و متواضع. (فرهنگ فارسی معین): اشباع این که اوفتاده است دلالت تمام است بر ضم یکم. یعنی متواضع. (شرفنامه ٔ منیری). فروتن. خاضع:
کاین دو نفس با چوتو افتاده ای
خوش نبود جز بچنان باده ای.
نظامی.
گر در دولت زنی افتاده شود
از گره کار جهان ساده شود.
نظامی.
اگر زیردستی بیفتد رواست
زبردست افتاده مرد خداست.
سعدی.
|| ساکت و آرام. سر بزیر. (یادداشت مؤلف). بی شرارت وشراست. سرافکنده. (یادداشت مؤلف): بچه ٔ افتاده ایست. جوان افتاده ایست. (یادداشت بخط مؤلف):
سعدی افتاده ایست آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
|| سقطشده. (مؤید) (ناظم الاطباء). ازپادرآمده و سقطشده. (فرهنگ فارسی معین). سقط و خراب شده. (برهان) (ناظم الاطباء):
همان خرد کودک بدان جایگاه
شب و روز افتاده بد بی پناه.
فردوسی.
محمودیان این حدیث ها بشنودند سخت غمناک شدند و در حیلت افتادند تا افتاده برنخیزد. (تاریخ بیهقی ص 235). مردمان زبان فرا بوسهل گشادند که زده و افتاده را توان زد و انداخت، مرد آنست که گفته اند العفو عند القدره، بکار تواند آورد. (تاریخ بیهقی ص 177).
گر این صاحب جهان افتاده ٔ تست
شکاری بس شگرف افتاده ٔ تست.
نظامی.
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور.
سعدی.
افتاده که سیل درربودش
ز افسوس نظارگی چه سودش.
امیرخسرو.
برف افتاده. پس افتاده. پیش افتاده. بدافتاده. دل افتاده. دورافتاده. (آنندراج). و رجوع به افتاده شود. ج، افتادگان. (فرهنگ فارسی معین).
حل جدول
فاتور
آب از جوش افتاده
فاتر
آب از جوش افتاده و ولرم
فاتر
آب از جوش افتاده و نیمگرم
فاتور
افتاده
فروتن، از پا در آمده، خاضع، خاشع
فرهنگ فارسی هوشیار
گویش مازندرانی
دانه هایی که روی پوست ظاهر شود، جوش صورت و بدن، جوشیدن...
فرهنگ عمید
(پزشکی) ضایعۀ پوستی به شکل دانههای ریز که از التهاب غدههای چربی پوست ناشی میشود،
(اسم مصدر) بههمبرآمدگی، اتصال، پیوند،
(صفت) در حال جوشیدن: آب جوش،
(اسم مصدر) [مجاز] هیجان، گرمی، جوشش،
(بن مضارعِ جوشیدن) = جوشیدن
جوشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): خودجوش، زودجوش،
بهجوشآورنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): قهوهجوش،
[قدیمی، مجاز] شورش، هنگامه، سروصدا،
* جوش خوردن: (مصدر لازم)
(پزشکی) به هم آمدن سر زخم یا دو انتهای شکستگی استخوان و التیام یافتن آن،
به هم اتصال یافتن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود،
به هم پیوستن و ترتیب یافتن دو چیز: معامله جوش خورد،
[مجاز] خشمگین بودن،
* جوش دادن: (مصدر متعدی)
به هم اتصال دادن دو تکه فلز، پلاستیک، و امثال آن، که از هم جدا نشود، جوشکاری،
جوشاندن،
[مجاز] پیوند دادن،
[مجاز] به هم پیوستن و ترتیب دادن دو چیز: معامله را جوش داد،
* جوش زدن: (مصدر متعدی)
پیوند دادن، متصل کردن،
(مصدر لازم) [مجاز] خشمگین شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] مضطرب شدن، به جوش آمدن، شوریدهدل شدن،
(مصدر لازم) [مجاز] به جوشوخروش آمدن و تلاش کردن،
(مصدر لازم) جوشیدن، غلغل کردن،
(مصدر لازم) (پزشکی) پیدا شدن جوشهای ریز در پوست بدن،
* جوشِ شیرین: (شیمی) گردی سفیدرنگ و تلخمزه که در طب برای رفع ترشی معده و سوءهاضمه و در صنعت برای ساختن لیموناد بهکار میرود. در پختن خوراکها نیز مصرف دارد. در نانوایی و شیرینیپزی گاهی بهجای خمیر ترش استعمال میشود، بیکربنات دوسود،
* جوش غرور جوانی: (پزشکی) نوعی بیماری پوستی که در دوران بلوغ ظاهر میشود و جوشهایی در پوست صورت بیرون میزند،
* جوشِ کوره: موادی که در کورههای ذوب فلزات پس از ذوب شدن سنگهای معدنی سرد میشوند و بهصورت تکهسنگهای متخلخل درمیآیند،
افتاده
زمینخورده،
ازپادرآمده،
[مجاز] فروتن،
[مجاز] زبون،
فرهنگ معین
زمین خورده، از پا درآمده، فروتن، متواضع، مصروع، کسی که دچار صرع شده باشد، اطلاق شده. [خوانش: (اُ دِ) (ص مف.)]
فارسی به عربی
اهلیلیجی، مستوی واطی، معتدل، ودیع
معادل ابجد
811